یهو یه چیزی میشه که یادم میاد اینجا هست. 

کلن که ذوب شدم در گذران یکنواخت زندگی. تن دادم. سر سپردم. دغدغه ها و میل و خاسته هام چنان به کسالت و تکرار آمیخته که ترجیح میدم به سکوت یگذرانم تا سخن.

یه وقتایی. یه روزایی. یه لحظه هایی یادم میاد ازینجا. وقتی که هیچ کس هیچ کس دیگه برام نمونده نباشه. نه که رو شونه هاش گریه کنم. یا ابشار کلاممو باعاش شریک بشم. یا در آعوشش کمی آرام بگیرم. 

کسی که بهش نگاه کنم. در من مکث کنه. بهش بگم دلم گرفته. ازم نمرسه. هیچی نپرسه. فقط دستمو بگیره. نه که بخاد بگه هیش. من هستم. یا کنارتم.

فقط باشه همون لحظه. فقط باشه. 

بعد من در سکوتم فراموش کنم ددر کجاست. مشکل چیه. غم چی بود. من فقط عبور کنم از روی چاله های دلم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها