پشت میهارخوری نشستم. توی آشپزخونه. از صبح جزوه هام همونجا بود. هی میخاندم اعتبارات وجود. هی برمیگشتم و دوباره میخاندم سرد بود. امروز خیلی سرد بود. در تراس را کمی باز کردم. آخرین نخ فیلیپ موریس را از توی جعبه برداشتم. آتش کردم و از لای در دودش رابیرون دادم. فایده هم نداشت. برمی‌گشت داخل. چقدر فرق کرده برایم مفهوم نسبی . از هفته پیش که بزرگترین غصه م زدن ماشین و خسارتش بود. تا امروز چقدر جنس دردم فرق کرده بود. 

هورمون های بدنم در تعادلی بیش از آن هستند که به گریه بیفتم. از اون روز مریضی سوفیا و بعد از اون آخرین امضاها و در فشار تنهایی و دلتنگی که گریه ی بی اختیار شدیدی بود تا حالا. فقط بغض کردم. بغض.

مثل همیشه آخرین پک را عمیقتر زدم. خیلی عمیقتر. عمقش را در دو طرف خط خنده ام حس کردم. خاموشش کردم. برگشتم به اعتبارات وجود: از لابشرط مقسمی شروع میشد. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها