انسانی زیادی انسانی



خیلی خیلی دوست دارم کتاب بخونم. نه تینکه بشبنم یه کتاب بزارم جلوم و بخونم. یه لیست داشته باشم. ۴ تا ۴ تا از کنابخونه بگیرم. شب ها تا دیر وقت بخونم. صبحها زود بلند شم. توی طول روز دل بی قرار باشم برم سروقت کتابا. بعد که تموم شد دلم بگیره. مثل درد سیاوش. یا بزرگ بشم مثل فریدون سه پسر داشت. یادبگیرم مثل سووشون. نقطه ی عطف بشه برم مثل گفت و گو با مرگ. لذت رو یاد بگیرم مثل زوربای یونانی. درد رو بفهمم مثل مسیح باز مصلوب. و ازش هزار بار لمیرم. مثل همه میمیرند.

اما هنوز روزهای خاکستری زندگیم . رورهای خم شدگی در شهودهای فلسفی م. روزهای تنهایی هام. روزهای عطفم رنگ خون دیگران رو داره. که هنوز دارمش. امانت گرفته بودم. امید که بخشیده شوم. صاحبش دیگه در میان ما نیست.


یهو یه چیزی میشه که یادم میاد اینجا هست. 

کلن که ذوب شدم در گذران یکنواخت زندگی. تن دادم. سر سپردم. دغدغه ها و میل و خاسته هام چنان به کسالت و تکرار آمیخته که ترجیح میدم به سکوت یگذرانم تا سخن.

یه وقتایی. یه روزایی. یه لحظه هایی یادم میاد ازینجا. وقتی که هیچ کس هیچ کس دیگه برام نمونده نباشه. نه که رو شونه هاش گریه کنم. یا ابشار کلاممو باعاش شریک بشم. یا در آعوشش کمی آرام بگیرم. 

کسی که بهش نگاه کنم. در من مکث کنه. بهش بگم دلم گرفته. ازم نمرسه. هیچی نپرسه. فقط دستمو بگیره. نه که بخاد بگه هیش. من هستم. یا کنارتم.

فقط باشه همون لحظه. فقط باشه. 

بعد من در سکوتم فراموش کنم ددر کجاست. مشکل چیه. غم چی بود. من فقط عبور کنم از روی چاله های دلم.


نه اینکه خیلی استرس داشته باشم‌. نه اینکه هییییچ‌. کلن اومدن عمه اینا این دو سه روز نوازشگر بود و فراموشی بخش. حرف زدیم و خندیدیم و گردش رفتیم و . خوب بووود.

اما نمیتونم بگم در کل همه چیز هم معمولی و مثل همیشه ست. اون موج دالبری که از سر شکم تا اون دل لیز میخوره و برمیگرده؛ هر از گاهی نگرانی مو حاضر غایب میکنه. هستم بابا. هستم. حاضرم. اما میخام بخابم دیگه.

اما اوج همنوایی شبانه ارکستر طبیعت با جان ملتهب و امیدوارم اینه که تی وی بزنم و برنامه تکراری و نامرتبط بی بی سی از وسط پخش این اجرای شهیار قنبری باشه:

 موی تو آرامش آب

بوی تو عطر صد کتاب

بوسه ی جادویی تو

کشف دوباره شراب

تو بهترین صحنه شو

شو شو

میرم که بخابم.


چند روز پیش برای اولین بار به فکر فرو رفتم که آخرین باری که خندیدم کی بوده. البته لبخند که زدم. اما خنده را یادم نمی آمد. همین الان دراز کشیده بودم و داشتم توییتر فارسی میخاندم و ناگهان خندیدم. چنان خندم گرفت که سرمو کردم تو بالش. بعد در حین خنده پوست لبمو روی دندونام حس کردم. عضله های گونه م رو روی بالش حس کردم. بعد صربان قلبم و حس کردم. بعد نفس هامو. و همچنان داشتم میخندیدم. خنده ی خودمو بعد از مدت ها احساس کردم. بغضم گرفت. منقبض شدم.


به جز خودم کسی را سراغ ندارم که افسردگی و اندوهش با خالی کردن ماشین لباسشویی و پهن کردن لباس ها محو و نابود شود 

امشب وسط قفسه های فروشگاه در بین چیزهایی که قصد خریدشان را نداشتم ناگهان خودآگاه شدم  دیدم چیزی نیستم به جز گوشت و پوست و استخوانی که در سبد کره و ژله و نبات دارم.  دیدم هیچ اثری از فکر و حس و دردی نیست  فقط قفسه های یخچال و کابینت ها را مرور میکردم تا هر کدام خالی شده پر کنم. من یکی از مردمی بودم بی اندازه معمولی و محدود به جسمانیت خودم. لحظه ای فاقد هر گونه معنا و والایی. در پی برآورده ساختن پایین ترین سطح هرم مازلو.

وقتی کیسه ها را خالی میکردم برگشتم به سطح عادی . جسمانیتم به شکر و تغکر ختم شد.

خشم و سردرگمی ام را درمبان لباس ها در لباسشویی ریختم. میروم که لباس های تمیز را پهن کنم. 


باورم نمیشه به پایان این پاییز رسیدیم. پاییز 98. چقدر فرق دارد با پاییز 88 و شب یلدای خابگاه و اون همه فال حافظ.

چقدر این دهه اخیر زود گذشت. چقدر هنوز کار دارم. هنوز حتا به قدر کافی بزرگ نشدم. به خوبی میدونم منطق چی میگه و درست چیه. اما تسلیم مهربونی ذاتی م میشم. البته انکار نمیکنم اون شیطنت و تجربه خاهی ته وجودم هم بهرحال اثرگذاره.

از پاییز 78 که یادم نمیاد. حالا یا نمیخام یادم بیاد. . 

صبح ها که سوفیا رو میبرم مهد از یه راه های خیلی دوری بر میگردم و همه تراک های آلبوم 4 رو چند بار گوش میدم. اینقدر گوش دادم که دیگه دلم مثل اون اولا نمی لرزه. 

نمیفهمم چرا گفته شده رانندگی خسته کننده ست؟ راندن در بی نهایت جاده ها و گوش سپردن به سلکشن مورد علاقه و دل سپردن به دست خاطره ها. بهتر ازین هیچ نیست


پشت میهارخوری نشستم. توی آشپزخونه. از صبح جزوه هام همونجا بود. هی میخاندم اعتبارات وجود. هی برمیگشتم و دوباره میخاندم سرد بود. امروز خیلی سرد بود. در تراس را کمی باز کردم. آخرین نخ فیلیپ موریس را از توی جعبه برداشتم. آتش کردم و از لای در دودش رابیرون دادم. فایده هم نداشت. برمی‌گشت داخل. چقدر فرق کرده برایم مفهوم نسبی . از هفته پیش که بزرگترین غصه م زدن ماشین و خسارتش بود. تا امروز چقدر جنس دردم فرق کرده بود. 

هورمون های بدنم در تعادلی بیش از آن هستند که به گریه بیفتم. از اون روز مریضی سوفیا و بعد از اون آخرین امضاها و در فشار تنهایی و دلتنگی که گریه ی بی اختیار شدیدی بود تا حالا. فقط بغض کردم. بغض.

مثل همیشه آخرین پک را عمیقتر زدم. خیلی عمیقتر. عمقش را در دو طرف خط خنده ام حس کردم. خاموشش کردم. برگشتم به اعتبارات وجود: از لابشرط مقسمی شروع میشد. 


فاجعه پشت فاجعه

دیوار پشت دیوار

درد پشت درد

پشت سر گذاشتم. بزرگتر شدم اما. برای خودم زندگی میکنم. تجربه میکنم. و از الان میدانم اگر شکست بخورم چیزی که از من باقی میماند قوی‌تر هست.

یادم باشد این تجربه ها شاید به بهای چند قطره اشک یا غم یا درد به دست آمده باشد یا بیاید. 


کاش کف هرم بودم. اون پایین. . ته ته. کاش هیچی برای از دست دادن ندلشتم. رها میجنگیدم  دلخوش به داشته های اندکم نمیشدم. کاش با همه وجودم میرفتم. راه هایی محدودی کاش میداشتم. یا می رسیدم یا.

کاش کف هرم بودم حالا که نوکش نیستم. 

این وسط گیر افتادم. وسط معمولی ها. نه رومی روم. نه زنگی زنگ. هی خیلی چیزها رو به دست نیاوردیم هی دلخوش به داشته های اندکمون. هی سانسور. هی ریا  هی سازش. از ترس از دست دادن همین اندک یافته ها. گریز از میان مایگی آرزویی سترگ است قیصر جان. 


.

داشتی بهم میگفتی یک زن معمولی نیستم. هیچوقت نبودم . نمی‌دانستم ته منظورت چیست؟ از روی تحسین میگفتی یا عکسش. ولی تا الان بهش فکر کردم. چه چیز معمولی ای توی زندگیت میخواستی که من نداده بودم به تو؟ چه چیز غیر معمولی در زندگیت داشتی که از طرف من به تو تحمیل شده بود.

یادم است. یادم می آید. بگذار تکرار نکنم. باشد. باشد. 

برای هردومان گران بود. رد شدیم اما از آن. رد شدیم.

این هم از همان دست غیر معمولی بودنم است. تو می‌روی با سوفیا بازی میکنی  خسته کننده ترین بازی های تاریخ. در بدترین حالی که در تو سراغ دارم. عزیزم. عزیزترینم . 

من اما نشستم روی مبل  بغض کرده ام. نگاهت میکنم. اشک هایم می‌ریزد. غیر معمولی است این همه تاثر بخاطر چند سطر نوشته؟ فقط دارم تمرین میکنم قوی تر بشوم  شجاع تر. 


چرا میگن 00:00 ساعت عاشقی ه؟ به نظر من 01:01 بیشتر بهش میاد ساعت عاشقی باشه. آخه مگه گنجایش چی رو داره اون صفر؟

هوس کردم موهامو کوتاه کنم. هوس شدید. نیاز دارم به تغییری که در زندگی م ایجاد میکنه. موی کوتاه با رنگ تیره. بعد فراموش کنم چی گذشت در این روزهای دراز با این موهای بلند بلکه کوتاه شن غصه هام. 


فیلم میبینم و پا به پای شخصیت ها حس میگیرم. بغض و نفرت و لذت. هرشب به فیلمی که دیدم فکر میکنم و هر صبح تلاش میکنم از چیزی که دیدم و شنیدم و حس کردم توی زندگیم استفاده کنم. مثلن موقع پختن پای سیب. یا دستمال کشیدن در یخچال. دم کردن چای. شستن حجم بشقاب ها و لیوان ها. 

و گاهی از در تراس که تنها روزنه ی اتصال من به آسمانه، به دور دست ها نگاه میکنم. تا جایی که ساختمان‌ها و سیم‌های برق و شاخه ها ی درختها و پرواز دسته جمعی کبوترها راه بده. آسمان این فصل مشهد بوی خاک میده. برای من شبیه بوی اشکه. بوی دوره های سرگشتگی. نوجوونی هام. روی لبه ی باغچه. زیر بارونهای رعد آسای این فصل.  

به  سوفیا بیشتر غبطه میخورم. غیر ازینکه به راهی که درپیش داره فکر میکنم و خسته میشم. غبطه میکنم به حس های تازه ای که در پیش رو داره. اولین هایی که تجربه خاهد کرد. 

چشماش برق میزنه از اولین خودآگاهی ش از رعد و برق. و من بی هیچ حس بکری پای سیب را از قالب در می‌آورم. بدون هیچ تپش قلبی. با آن که برای اولین بار بود تجربه میکردم.

چقدر تحمل این سرگشتگی دشوار بوده. توی همه ی این سالها. من در بهار مریض میشم و در تابستان میمیرم. در پاییز متولد میشم و در زمستان زندگی میکنم. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها